سه هزار
Advertisement
جدیدترین مطالب
Article Image
فصلنامه «گام سوم» شماره ۲

در این شماره مقالات متنوعی در موضوعات اقتصاد، آینده‌پژوهی، خانواده به همراه بخش‌های نوشتار، سیاست و پرونده‌ای با عنوان «داووس ۲۰۲۵» چاپ شده است.

Article Image
جستجو برای طول عمر هم‌اکنون به پایان رسیده است!

مطالعه‌ی افرادی که بیش از صد سال عمر می‌کنند می‌تواند راز زندگی طولانی‌تر و سالم‌تر را آشکار کند. اما آمارها داستان دیگری روایت می‌کنند.

Article Image
چطور بدون اینکه بدانیم از ما سوءاستفاده می‌شود؟

چقدر باید بگذرد تا بالاخره از جهنم شخصی خود بیدار شویم؟ چگونه از خواستن مرگ به خواستن زندگی رسیدم

Article Image
اضطراب اقلیمی در کودکان؛زنگ خطری برای والدین

وقتی کودکان و نوجوانان به آینده فکر می‌کنند، یک بار اضافی دارند: آن‌ها باید با آینده‌ی بیشتری نسبت به بزرگ‌ترها مواجه شوند.

پربازدیدترین مطالب
Article Image
هوش مصنوعی و سیاست: چگونه بفهمیم چه چیزی و چه کسی واقعی است؟

اگر خوش‌شانس باشیم، فناوری‌های جدید فقط باعث سردرگمی مختصری می‌شوند. وگرنه، حوزه سیاسی ما می‌تواند برای همیشه تغییر کند.

Article Image
انواع هوش، کاربردهای هوش هیجانی و تقویت آن در کودکان

ین مطلب نگاهی دارد به انواع هوش و نقش مهم آنها در زندگی روزمره و توانایی‌های شناختی انسان. همچنین مروری بر هوش هیجانی و کاربردها و روش‌های تقویت آن در کودکان.

Article Image
کاهش هدررفت غذا با اپلیکیشن موبایلی

اگرچه این اپلیکیشن غذای باقی‌مانده‌ی رستوران‌ها را ارزان در اختیار کاربران قرار می‌دهد، اما همچنان ابهاماتی درباره‌ی میزان واقعی کاهش هدررفت و استفاده‌ی تجاری برخی کسب‌وکارها از این سیستم وجود دارد.

...

نویسنده: Argumentative Penguin        مترجم: نیوشا امیدی        ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴

آیا «شهرت» نقطه‌ضعف دموکراسی است؟

در فوریه ۱۹۶۷، داستان عجیبی ناگهان در خبرگزاری آسوشیتد پرس منتشر شد. چندین هفته بود که دانشجویی در شهر کوروالیس، ایالت اورگان، به صورت کاملاً پوشیده در یک کیسه سیاه بزرگ، در کلاس‌ها شرکت می‌کرد.


این مطلب نوشته‌ای است از Argumentative Penguin که در تاریخ ۲ سپتامبر ۲۰۲۴ با عنوان
Is Celebrity The Achilles Heel of Democracy
در وب‌سایت Medium منتشر شده است.


در فوریه ۱۹۶۷، داستان عجیبی ناگهان در خبرگزاری آسوشیتد پرس منتشر شد. چندین هفته بود که دانشجویی در شهر کوروالیس، ایالت اورگان، به صورت کاملاً پوشیده در یک کیسه سیاه بزرگ، در کلاس‌ها شرکت می‌کرد.

ممکن است تصور کنید که این یک شوخی دانشجویی است، اما به‌ندرت پیش می‌آید چنین شوخی‌هایی این‌قدر طولانی ادامه پیدا کنند و تا این حد بی‌هدف به نظر برسند.

استاد درس، «چارلز گتزینگر» ، کلاس را درباره فنون سخنوری قانع‌کننده آموزش می‌داد و «کیسه سیاه» تمام ترم را در انتهای کلاس حضور داشت. او هیچ مشارکتی نداشت، چیزی به بحث اضافه نمی‌کرد، فقط آنجا بود.

آیا این یک درس عمیق و عجیب شبیه درس‌های «جدای» در جنگ ستارگان بود که گتزینگر قصد داشت به دانشجویان منتقل کند؟ اگر چنین بود، بسیار شگفت‌انگیز است، زیرا او یک دهه زودتر از انتشار جنگ ستارگان این کار را انجام داده بود.

آیا این یک اقدامی نمایشی برای جلب توجه توسط یک دانشجوی معترض بود؟ یا یک بیانیه سیاسی؟ اگر چنین بود، «کیسه سیاه» هرگز هدف خود را اعلام نکرد.

هویت «کیسه سیاه» تنها برای یک نفر مشخص بود: چارلز گتزینگر. او هم در این باره سکوت کرد. همان‌طور که در تصویر زیر می‌بینید، بیشتر افراد بر اساس شکل پاهای او تصور می‌کردند که کیسه سیاه یک مرد است.

«کیسه سیاه» در کلاس. عکس از رابرت دبلیو. کلی

شاید دلیل حضور «کیسه سیاه» این بود که نشان دهد دنیا جای بهتری می‌شود اگر همه به‌کلی از هویت خود صرف‌نظر کنند. این هدفی است که من، به‌عنوان یک پنگوئن متوسط، کاملاً با آن موافقم.

هرچه که دلیل حضور او بود، «کیسه سیاه» هر دوشنبه، چهارشنبه و جمعه در کلاس حاضر می‌شد، مشارکتی نمی‌کرد، با کسی برای نوشیدن نمی‌رفت و دقیقاً پس از پایان کلاس، بدون تأخیر، آنجا را ترک می‌کرد.

این موضوع چه ارتباطی با شما دارد؟ اقدامات این فرد تأثیرات بزرگی بر درک ذهن انسان داشت. این ماجرا به شما کمک می‌کند که هر هفته غلات صبحانه‌تان را انتخاب کنید و همچنین به‌طور گسترده‌ای بر انتخاب‌های رأی‌دهی شما اثر می‌گذارد.

به همین دلیل، این موضوع به شناسایی نقص نوظهور در دموکراسی‌های نسبتاً شکننده قرن ۲۱ نیز کمک کرد.

ورود رابرت زایانس

«پروفسور رابرت زایانس» ، یکی از اساتید دانشگاه میشیگان، این داستان را پیگیری کرد ، زیرا به نظر می‌رسید به چیزی که او در حال مطالعه آن بود ارتباط داشت. آنچه برای زایانس جالب بود، تفاوت میان طرد اولیه و پذیرش نهایی بود.

زایانس به‌درستی مشاهده کرد که در ابتدا، «کیسه سیاه» از نظر اجتماعی طرد شد. دانشجویان، دانشجویان، فارغ از اینکه در طول دهه ۱۹۶۰ چقدر الکل نوشیده یا ماریجوانا مصرف کرده بودند، همچنان نسبت به حضور یک غریبه که در یک کیسه نشسته و رفتار عجیبی دارد در انتهای کلاس احساس ناراحتی می‌کردند

اما با گذر زمان ، دیدگاه آن‌ها کمی تغییر کرد. خصومت به کنجکاوی تبدیل شد و سپس به چیزی شبیه به علاقه‌مندی تغییر یافت. در پایان ترم، کیسه سیاه چیزی شبیه به «دوستی» ایجاد کرده بود، اما شاید توصیف "پذیرفته شدن" برای آن مناسب‌تر باشد. همه به کیسه سیاه عادت کرده بودند، فقط به این دلیل که حضور داشت.

کیسه سیاه هیچ کاری انجام نداد جز اینکه در کلاس حاضر شد. اگر از داشتن دوستان جدید خوشحال بود، نشان نمی‌داد. اگر نگران طرد شدن بود، باز هم هیچ نشانی از آن دیده نمی‌شد.

کیسه سیاه نمونه‌ی کامل بی‌اعتنایی و کناره‌گیری مطلق بود.

زایانس در بسیاری از موارد این نظریه را مطرح کرد که «آشنایی، محبت می‌آفریند»

در آزمایش برجسته ای، او نمادها و تصاویر مختلفی را به شرکت‌کنندگان نشان داد و از آن‌ها خواست میزان علاقه خود را به هر یک رتبه‌بندی کنند.

سپس همان تصاویر را بارها و بارها به آن‌ها نشان داد.

او از شرکت‌کنندگان خواست چندین بار این تصاویر را رتبه‌بندی کنند و متوجه شد افراد علاقه بیشتری به تصاویر، نمادها و چهره‌هایی داشتند که قبلاً آن‌ها را دیده بودند. اگر شرکت‌کنندگان قبلاً تصویری را مشاهده کرده بودند، احتمال بیشتری داشت که در مشاهده دوم به آن دیدگاه مثبت‌تری داشته باشند.

این پدیده که احتمالاً به‌صورت شهودی می‌شناسید، در علوم روانشناسی و جامعه‌شناسی با اثبات مجدد «چیزهایی که همه می‌دانند» همراه است.

زایانس دریافت که این پدیده تا حدود بیستمین مشاهده تأثیرگذار است، اما پس از آن، اثر آن به‌لحاظ آماری بی‌معنا می‌شود.

او بلافاصله ایده‌های خود را روشن‌تر بیان کرد و مقاله‌ای با عنوان « تأثیرات نگرشی صرف آشنایی» را در سال ۱۹۶۸ به ژورنال شخصیت و روان‌شناسی اجتماعی ارائه داد.

آنچه زایونس اثبات کرد، امروزه بیشتر با نام «اثر صرف آشنایی»شناخته می‌شود.


به همین دلیل است که شرکت‌های بازاریابی غلات صبحانه حاضرند هزینه‌های هنگفتی بپردازند تا محصولاتشان دقیقاً هم‌سطح چشم در قفسه‌های سوپرمارکت‌ها قرار بگیرند. شما آن را می‌خواهید چون قبلاً آن را دیده‌اید. اما برندهای ناشناخته‌ای که روی قفسه‌های پایین چیده شده‌اند، توجهتان را جلب نمی‌کنند، چون هنوز به اندازه‌ی کافی در ناخودآگاهتان جا نگرفته‌اند.

شما هم در برابر این اثر مصون نیستید، هیچ‌کدام از ما نیستیم.

تصور کنید به کشوری ناآشنا رفته‌اید. زبانشان را نمی‌فهمید و حتی الفبای نوشتاری‌شان هم برایتان نامفهوم است . علائم جاده‌ای بی‌معنا هستند ، مسافت‌ها را با واحدهای عجیبی مثل «فتوم» و «فرلانگ» اندازه‌گیری می‌کنند، ماشین‌ها با سرعت صوت حرکت می‌کنند و دما را با مقیاس «کلوین» اعلام می‌کنند.

از همه بدتر، گرسنه هستید.و ناگهان ، مثل معجزه‌ای از آسمان... لوگوی طلایی مک‌دونالد را می‌بینید. حتی اگر معمولاً فست‌فود نخورید، وارد رستوران می‌شوید و با انگلیسی دست‌و‌پا شکسته یک «فادوم مک» سفارش می‌دهید.

آن‌که می‌گوید «آشنایی باعث دلزدگی می‌شود» اشتباه می‌کند. آشنایی باعث علاقه می‌شود. چرا که نه؟ این یک استراتژی عالی برای بقا در دنیای موجودات کوچکِ نخستین بوده است.

مشکل برای دموکراسی

در این مقطع، باید توجه داشت که دموکراسی برای آینده تضمین نشده است. این نظام، آزمایشی تکامل‌پذیر در مذاکره‌ی انسانی است و بسته به تحولات اجتماعی، می‌تواند در مسیرهای مختلفی سوق داده شود. ما اغلب سیستم‌های سیاسی را ساختارهایی پایدار و ابدی می‌دانیم، اما واقعیت چیزی کاملاً متفاوت است.

به همین دلیل، همواره باید نگران تهدیدهای نوظهور باشیم و به باور من، یکی از این تهدیدها اکنون در حال شکل‌گیری است.

ظهور شبکه‌های اجتماعی و برنامه‌های تلویزیونی واقع‌نما باعث ایجاد موجی روان‌شناختی در اثر مواجهه‌ی صرف شده است. در گذشته، این اثر محدود به شنیدن یا خواندن درباره‌ی سیاستمداران خاص بود مثلاً دیدن نام آن‌ها در روزنامه یا گوش دادن به سخنرانی‌هایشان. شناخت یک نخست‌وزیر یا رئیس‌جمهور به دلیل شناخته شدن نامشان اتفاق می‌افتاد.

اما حالا این اثر تقویت شده است.

چند نفر واقعاً آبراهام لینکلن را با چشمان خود دیده بودند؟

جورج واشنگتن؟ حتی کمتر.

وقتی به دوران روزولت‌ها می‌رسیم، شاهد ظهور سلسله‌های سیاسی هستیم. تا زمان «کندی و ریگان» ، تأثیر فریبنده‌ی سینما در سیاست آشکار می‌شود.کمی صبر کنید به‌زودی درباره‌ی ترامپ صحبت خواهیم کرد.

در عصر مدرن، محبوبیت و نفرت عمومی در مقیاسی وسیع توسط افراد مشهور هدایت می‌شود. این پدیده ذاتاً اشکالی ندارد، اما برخی افراد و ایده‌هایی که آن‌ها ترویج می‌کنند مخرب، سطحی و گاهی اوقات آمیخته با شرارت هستند.

این روند چیز جدیدی نیست. لرد بایرون، یکی از اولین چهره‌های مشهور در معنای مدرن کلمه، نمونه‌ای از این موضوع است—مردی که درگیر روابط نامتعارف خانوادگی بود و الگوی شخصیت «خون‌آشام اشرافی» محسوب می‌شود.

اما حتی پس از دویست سال، به نظر می‌رسد جامعه همچنان اهمیتی به این مسائل نمی‌دهد.

ترامپ در آستانه‌ی انتخابات ۲۰۱۶، ۴ میلیارد دلار تبلیغات رایگان دریافت کرد—عمدتاً به دلیل رفتار تخریبی، ناخوشایند و دروغ‌پردازانه‌اش.  او باهوش‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌رسد و نباید او را دست‌کم گرفت.

افراد مشهور پیش‌تر هم وارد سیاست شده‌اند، اما اکنون شاهد آمیختگی ناسالمی از شهرت و قدرت سیاسی در دموکراسی‌های غربی هستیم.

این همان دلیلی است که بریتانیا «بوریس جانسون» را به‌عنوان نخست‌وزیر انتخاب کرد، مردی که هرکسی با کوچک‌ترین درکی از روان‌شناسی و سیاست (یا شخصی که کارنامه‌ی قبلی او را بررسی کرده بود) می‌دانست که برای این مقام نامناسب است.

اما با این حال، مردم بریتانیا به او رأی دادند و احتمالاً خودشان هم دقیقاً نمی‌دانستند چرا.

بوریس در حال تاب خوردن بر فراز رودخانه تیمز، طوری وانمود می‌کند که انگار تازه از خواب بیدار شده است، در یک مسابقه‌ی راگبی یک کودک را به زمین انداخت، و در برنامه‌های تلویزیونی موهایش را چنگ زد و جملات نامفهومی زیر لب زمزمه کرد.

او استاد نفوذ در ضمیر ناخودآگاه عمومی از طریق تلویزیون و جنجال‌های رسانه‌ای بود و بیست سال تمام این کار را انجام داد تا سرانجام به قدرت رسید.

و نتیجه چه شد؟ وقتی همه‌گیری کووید-۱۹ رخ داد، یک احمق بی‌عرضه و گروهی از همدستان نالایقش زمام امور را در دست داشتند. انسان‌ها جان خود را از دست دادند. و بوریس؟ او فقط داشت بوریس‌وار رفتار می‌کرد. چه شوخی خنده‌داری!
در همین حین، افراد مشهورِ تلویزیون، سینما و اینفلوئنسرهای شبکه‌های اجتماعی بیش از هر زمان دیگری در ذهن عموم مردم جا باز کرده‌اند. جامعه‌ای را تصور کنید که در آن، افراد دیگر نه به‌عنوان انسان، بلکه به‌عنوان یک برند شخصی شناخته می‌شوند.

و نه فقط برندهای کوچک. «ایلان ماسک» ، صاحب شرکت‌های X و تسلا نیست ، بلکه این شرکت‌ها هستند که از برند ماسک حمایت می‌کنند.

اما اکثر مردم این قضیه را برعکس می‌بینند.

امروزه، رسانه‌های اجتماعی همه را به یک فرستنده‌ی دائم تبدیل کرده‌اند، اما این پلتفرم‌ها اکنون تقریباً به‌طور کامل در کنترل میلیاردرها هستند.

در آینده، چهره‌های مشهور بیشتری را خواهیم دید که با سرمایه‌ی شهرت مصنوعی خود به سیاست قدم خواهند گذاشت.

چرا که نه؟ چیزی برای از دست دادن ندارند!

هیچ دلیلی ندارم که باور کنم «جسی دِ بادی ونتورا» گزینه‌ای بهتر یا بدتر از سایر نامزدهای مستقل در مینه‌سوتا بوده است، یا اینکه «رونالد ریگان» رئیس‌جمهوری ضعیف‌تری نسبت به سایر اعضای حزبش محسوب می‌شد.

«زلنسکی»، کمدینی که زمانی در یک سریال نقش رئیس‌جمهور اوکراین را بازی می‌کرد، ظاهراً در دنیای واقعی هم از پس این کار برآمده است. از طرفی، به نظر می‌رسد «آرنولد شوارتزنگر» تنها جمهوری‌خواهی باشد که جرأت به چالش کشیدن ترامپ را دارد.

اما مهارت‌هایی که محبوبیت را تضمین می‌کنند، الزاماً مهارت‌هایی نیستند که ما در رهبران سیاسی‌مان می‌خواهیم. با این حال، دموکراسی در درازمدت بیشتر به سمت گزینه‌های آشنا گرایش پیدا می‌کند تا گزینه‌های شایسته ! مگر اینکه این روند با تلاش و آموزش تغییر کند.

چرا باید در سال ۲۰۲۸ به یک مرد معمولی با کت و شلوار خاکستری رأی بدهید، وقتی می‌توانید به نورث وست-کاردشیان رأی دهید؟ او را می‌شناسید، او را در اینستاگرام دیده‌اید؛ خانواده‌اش را هم می‌شناسید. آن‌ها ثروتمندند، پس حتما آدم‌های خوبی هستند، درست است؟ به‌علاوه، او عالی است،همه‌ی اطرافیانتان هم اینطور فکر می کنند!

اصلاً بعید نیست که روزی تیلور سویفت یا جان سینا را در برنامه‌ی "نیوزنایت" ببینیم که درباره‌ی اصلاحات بهداشت و درمان بحث می‌کنند.

به‌زودی، یکی از سلبریتی‌های یوتیوب، در حالی که تعداد بازدیدهایش رو به کاهش است، تصمیم می‌گیرد وارد سیاست شود.

وقتی آن لحظه فرا رسید، به این مقاله برگردید و برایش کف بزنید.

جامعه‌ی ما با سرعتی وحشتناک از یک شایسته‌سالاری به یک "میم‌سالاری" تبدیل می‌شود، و این چیزی است که باید از آن بترسیم.

کسانی که در آتشِ توجهِ سودآور ساخته شده‌اند، دقیقاً می‌دانند چطور این بازی را انجام دهند.

اصلاً بعید نیست که روزی تیلور سویفت یا جان سینا را در برنامه‌ی "نیوزنایت" ببینیم که درباره‌ی اصلاحات بهداشت و درمان بحث می‌کنند.

به‌زودی، یکی از سلبریتی‌های یوتیوب، در حالی که تعداد بازدیدهایش رو به کاهش است، تصمیم می‌گیرد وارد سیاست شود.

وقتی آن لحظه فرا رسید، به این مقاله برگردید و برایش کف بزنید.

جامعه‌ی ما با سرعتی وحشتناک از یک شایسته‌سالاری به یک "میم‌سالاری" تبدیل می‌شود، و این چیزی است که باید از آن بترسیم.

کسانی که در آتشِ توجهِ سودآور ساخته شده‌اند، دقیقاً می‌دانند چطور این بازی را انجام دهند.

آینده ترکیبی ترسناک از «برادر بزرگ»جورج اورول و «برادر بزرگ»ساخته‌ی اندمول خواهد بود.

بازگردیم به «کیسه سیاه»

«کیسه سیاه» پنجاه سال جلوتر از این جریان بود. اگر یک ترفند خاص داشته باشید، می‌توانید در محیط اجتماعی خود موج ایجاد کنید و توجه دیگران را جلب کنید تا درباره‌ی شما صحبت کنند. اگر دنبال‌کنندگانی داشته باشید، آن‌ها از شما دفاع خواهند کرد.

آن‌ها احساس تعهد می‌کنند، چون فکر می‌کنند شما را می‌شناسند. مغزشان باعث می‌شود که اطرافیان شما به تدریج به شما علاقه‌مند شوند.

این را اینفلوئنسرها به‌خوبی درک کرده‌اند. شما باید وارد میدان توجه عمومی شوید و در آن بمانید. مهم نیست که چگونه و با چه روشی، فقط کافی است که مرتبط بمانید، و این کار به‌مرور محبوبیت شما را افزایش خواهد داد. اما این دانش خطرناکی است، به‌ویژه اگر در دستان افراد جامعه‌ستیز مانند بوریس جانسون و ایلان ماسک قرار بگیرد.

نمایش دادن بی‌وقفه‌ی سلبریتی‌های پرمدعا به کودکانمان، اقدامی نابخردانه است. ثروت، شهرت و اهرم‌های قدرت در حال ادغام به شکلی ناسالم هستند که بنیان دموکراسی لیبرال را تهدید می‌کند.

در حالی که جامعه هرچه بیشتر در مسیر سقوط پیش می‌رود و در جست‌وجوی راه نجاتی است که خوب می‌داند از ابتدا با خود نیاورده، شاید زمان آن باشد که زنگ خطر را به صدا درآوریم.

همانند بسیاری از سلبریتی‌های عصر حاضر ، «کیسه سیاه» نه محتوای ارزشمندی داشت، نه مشارکت قابل‌توجهی در گفتمان عمومی ارائه می‌داد. نه تأثیر مثبتی داشت و نه تأثیر منفی. فقط بود. اما طبق تأثیر «قرار گرفتن مداوم در معرض توجه» ، همین بودن کافی به نظر می‌رسد.


درباره نویسنده :
پنگوئن اهل جدل؛ طرفدار عقل‌گرایی ، نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس، نویسنده مقاله در سایت مدیوم.

منبع: Medium

مطالب مرتبط